بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

اون روز جمعه بود. با شبنم و هومن و محمود و علی رفته بودیم چیتگر. چیزی به رفتن شبنم و هومن نمونده بود. داشتیم فاصله ی بین قرارامون رو کمتر و کمتر می کردیم که مثلاً از فرصت باقیمونده نهایت استفاده رو بکنیم. خیال می کردیم واکسن دلتنگی اختراع شده و اگه زود به زود هم دیگه رو ببینیم در مقابل دلتنگی واکسینه می‌شیم. ما خیال کرده بودیم میشه هوای اون روز دریاچه چیتگر رو وقتی که داشتیم ادای محسن حاجیلو رو درمی آوردیم و هرهر می خندیدیم، بریزیم توی شیشه و ذخیره کنیم. اون روز، روز خوبی بود. جزئیات اون روز، جزئیات خوبی بودن. جزئیات تیغ دو لبه ان.بعضی هاشون حکم دارو واسه مرضی رو دارن که درسته هنوز واکسنش اختراع نشده اما میشه یه قرص انداخت بالا و آرومش کرد.
دسته ی دوم جزئیات اما، شبیه نمک روی زخم ان.جزئیات بد. جزئیات وحشی. یادمه جمعه ی بعد از اون جمعه، اتفاق بدی افتاد. اتفاق عجیب و بد. جزئیات اون روز رو دوست ندارم. دلم می‌خواد سوار یه قطارشون کنم، عقب وایسم و در حالی که قطار داره با سرعت نور از جلوم رد میشه برای همیشه باهاشون خداحافظی کنم. اما نمیشه. چندوقتی یکبار شروع می کنن به مانور! شبیه رژه ی نظامی ها، دسته دسته از جلوی چشمام رد میشن در حالی که با ریتم منظمی پاشون رو زمین میکوبن. انگار بهم دهن کجی می‌کنن و من شبیه آدمی که میون جمعیت نشسته و نمی تونه از جاش تکون بخوره باید نظاره گر باشم.نظاره گر رژه ی جزئیاتی که دوستشون ندارم از جلوی ذهنم...

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۴۸
  • الهام باقری
سال ها بعد،
دانشمندان، یک سرطان جدید کشف می کنند
که برای اولین بار خودش را در بدن یک زن بیست و هفت ساله نشان داده است
دانشمندان می گویند به احتمال بسیار قوی،
این سرطان ریشه در بغض ناشی از صدا نکردن نام محبوب در لحظات سخت دارد...
دانشمندان اضافه خواهند کرد:
نامش را زیاد صدا کنید...حتی اگر محبوب، خود مایه ی بغض باشد...
  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۲۶
  • الهام باقری

فلوکستین ها را در باغچه می کارم

درختان پر از پروانه خواهند شد

می دانم

می دانم

می دانم


"زیتا ملکی"

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۲۱
  • الهام باقری

میگم : " اه، چقدر گرمه "

میرم در اتاق رو باز می کنم.

سی ثانیه از نشستنم روی صندلی میگذره که حس می کنم دارم می لرزم.

میگم: " چه هوای سردیه "

و میرم در رو باز میذارم.

همکارم خیره خیره نگاهم می کنه.

کلید " ک " رو روی کیبورد پیدا نمی کنم. پنج بار میگردم اما پیداش نمی کنم. فکر کنم دارم آلزایمر می گیرم...

خدا کنه آلزایمر بگیرم...

یه فیلمی دیده بودم که داستان زنی بود که کم کم آلزایمر گرفت، همه چی رو فراموش کرد... عاشق خانواده ش بود، اما وقتی آلزایمر گرفت دیگه نمی شناختشون. تنها چیزی که هیچ وقت فراموش نکرد بستنی وانیلی بود. هرروز غروب میرفت کافه و برای خودش یه بستنی وانیلی سفارش می داد. موقع خوردن اون بستنی وانیلی ها، تنها موقعی از روزش بود که احساس لذت می کرد و لبخند می زد...

دلم میخواد منم برای خودم یه بستنی وانیلی داشته باشم... 


  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۲۳
  • الهام باقری

...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۳۷
  • الهام باقری

در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گذراندم.ممکن بود تمام آن آدم های اشتباهی که دماغشان توی زندگی ام بود،حرف هایم را بخوانند و برایم حرف دربیاورند.چون بهرحال انسان هایی شغلشان این است که پست های اینستاگرام ما را بخوانند و برایمان حرف دربیاورند...به اینجا آمدم تا حرف بزنم اما دیگر حرفم نیامد...

  • الهام باقری

گفتم تأهل محدودیت می آورد اما نه اینطور که فکر کنی مثلاً آزادی ات را نقض کنند.نه.اما مثلاً اگر بخواهم با جزئیات توضیح دهم،باید بگویم در زردیِ قشنگِ پاییز،آنجا که تصمیم می گیری تنها پیاده بروی به جایی که اصلاً نمی دانی کجاست،دیگر فکرت نمی تواند مثل یک پرنده ی آزاد به هر جایی که دلش خواست پر بزند...با یک توری بزرگ بالای سر پرنده ایستاده ای و خود را موظف می دانی تا به یک مسیر هدایتش کنی و آن مسیر تنها باید حوالی چند چیز بچرخد: همسرت،کارت،خانه ات و زندگی ات...

اگر تصادفا از یادآوری یک خاطره و یا حتی نه صرفاً خاطره ی واقعی که شاید تصور یک موقعیت خیالیِ عجیب،خنده ات بگیرد،پیش خودت معذب می شوی...عذاب وجدان! بله! این کلمه ای است که حق مطلب را خوب ادا می کند.

تأهل خواسته یا ناخواسته فانتزی ها را محدود می کند و اگر بیشتر از حد و حدود به فانتزی ها شاخ و برگ بدهی،عذاب وجدان به سراغت می آید و من نمی توانم بگویم این خوب است یا بد...اصلا خوب و بدش نکنیم..این یک قانون نانوشته است.تأهل تو را عاقل می کند و تو دیگر نمی توانی گیج و ویج ِ افکاری باشی که هر ثانیه ممکن است به یک جا سفر کنند...

  • الهام باقری
باران یک چیز است،
بوی آن یک چیز.
زندگی می بخشد و امید.
امید.امید.امید.
  • الهام باقری

شبیه ابر بهاری دلم عجیب گرفته

کجاست شانه ی امنِ برادری که ندارم...

  • الهام باقری

بختک سیاهی افتاده روی جمعه هایم.ملکه ی عذاب است.تلخ است.یکدنده است.ترشروست.جمعه به جمعه سر و کله اش پیدا می شود.اول خیال می کنم این جمعه دیگر دست از سرم برداشته،اما اشتباه می کنم...سه روز پیش توی سوراخ سمبه های خانه ام دنبال ورد و جادو می گشتم.گفتم نکند  دشمنی،دوستی،اجنه ای آمده دعایی چیزی انداخته توی پستوی خانه ام و رفته...نبود.

امروز فهمیدم سنگینی جمعه هایم از سنگینی نگاهی است که دنبال زندگی ام می دود...

  • الهام باقری