بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

تیتراژ پایانی سریال شهرزاد با صدای محسن چاوشی را بشنویم.

  • الهام باقری

هیچ دلیل اینکه نوشته هایم اینقدر لوس شده اند را پرسیده اید؟

کیبورد کامپیوترم ماه هاست که خراب شده،ماه هاست که حین نوشتن پای کامپیوتر نمی نشینم،آهنگ مورد علاقه ام را پلی نمی کنم و برای نوشتن تمرکزی ندارم،ماه هاست که تند و تند توی تاکسی و رختخواب و وسط میهمانی یا هر جای دیگر با کیبورد موبایلم یک چیزهایی که توی مغزم می گذرد می نویسم و پست می کنم اینجا.

  • الهام باقری

 همانا از خوشبختی های بزرگ لحظه ای،گاز زدن ساندویچ همبرگر است وقتی بعد از ماه ها دوری از فست فود،می گویی گور پدر آلرژی و پی همه چیز را به تنت میمالی فقط برای چشیدن یک لذت کوچولو.

  • الهام باقری

گرفتاری شدیما! !

آلارم کلیه هایم هرروز راس ساعت 6برای پریدن از خواب ناز صبحگاهی و رفتن به wc کم بود حالا چند شبی ست معده ام هم راس ساعت 3 آلارم گرسنگی از خودش بروز می دهد!کلا" خوابم پارت پارت شده،چه وضعه زندگیه خب؟

صدای مرا از آشپزخانه می شنوید با کله ای فرو رفته در قعر یخچال:)

  • الهام باقری

بعدظهر یک نفر توی اتوبوس بوی مادرجونم را می داد.نشسته بود کناردستم و بوی آشنایش داشت دیوانه ام می کرد.نه که خیال کنید مادرجونم به خودش عطر و ادکلن میزد و بعد آن خانمه بوی عطر مادرجونم را می داد،نه.مادرجونم میگرن داشت.قبل از سرطان،میگرن داشت.برای همین هیچوقت به خودش عطر نمی زد.سرش درد می گرفت.آخ!حواسم کجاست؟اصلا میگرنش به کنار،مادرجون سخت عقیده داشت عطر برای زن حرام است.آخ که تنها کسی که این عقیده های سفت و سخت مذهبی اش را دوست داشتم مادرجون بود.تنها کسی که چادرش را سفت می گرفت دور صورتش و بعد فقط گردی صورت سفیدش پیدا می شد و من حجاب او را می پرستیدم مادرجون بود.امشب به سرم زد یکی از عکس هایش را بگذارم توی اینستاگرامم و بگویم ببینید،مادرجون خوشگلم را ببینید که توی هفتاد سالگی بدون هیچ کرم و وسیله ای صورتش چقدر ماه بوده.خواستم بگویم آن موهای نقره ای بیرون زده از روسری اش را ببینید،که حتی یکبار هم رنگ نخوردند،ترسیدم شب بیاید توی خوابم و گله کند چرا عکس من را نشان نامحرم دادی.امروز که بوی آن زنه پیچیده بود توی دماغم معنی له له زدن را می فهمیدم.داشتم به معنی واقعی کلمه برای یک لحظه ی دیگر بودنش له له میزدم.می خواستم شانه های خانمه را بگیرم توی دستم تکانش بدهم و بگویم خانم میشود مرا بغل کنید و چال گلویم را ببوسید؟ بعد خیال کردم البته که او نمی داند چال گلو چیست.توی این جهان هستی فقط مادرجون من بود که چال گلوی نوه هایش را می بوسید و این واژه را فقط از زبان او بود که شنیده بودم.من قلقلکی بودم و موقع بوسیدن چال گلویم عین ماهی لیز می خوردم و از خنده ریسه می رفتم.آخ چقدر دلم برایش تنگ شد.مرگ چه دیوار سخت و بی رحمیست...

  • الهام باقری

ظهرهای چهارشنبه باید کسی را داشته باشی که با او به پارک جنگلی بروی،آتیش روشن کنی و بلال و سیب زمینی دودی بخوری.نه اینکه نصفی از پاهایت را بکنی زیر تخت تا آن ته مه ها گرم شوند و با موبایلت عکس های مردم را لایک کنی.

  • الهام باقری

نشستیم با امیرحسین حساب کردیم که ما و دیگر همکاران هم درآمد خودمان توی ساختمان، هر ماه میانگین 100ساعت کار میکنیم،با حقوق تقریبی 600تومان.بعد از من پرسید که دکتر ط امروز چند ساعت کار کرده؟جواب دادم 7ساعت،پرسید چند تومان درآورده؟جواب دادم:4میلیون.یک سکوت طولانی حاکم شد با لب و لوچه ی کج و معوج شده،گفت ینی یه تومن بذاری روش میشه پول ماشین من.اما اینجا پایان کار نبود،ماجرا وقتی برایش بغرنج تر جلوه کرد که با ماشین حساب گوشی ام دینگ دینگ صدا تولید کردم و گفتم:می کنه به عبارتی ماهی پنجاه میلیون.تازه بدون درآمد بیمارستان.یه کم همدیگر را بر و بر نگاه کردیم.سعی کردم خودم را و او را قانع کنم.گفتم تمام اون وقتایی که ما به بطالت می گذروندیم اینا داشتن درس می خوندن خب.گفتم اینا دارن کار میکنن،چند سال زحمت کشیدن،حرصت از اونایی بگیره که یه شبه بی هیچ زحمتی یه اختلاس تپل می کنن و آب از آبم تکون نمیخوره.

  • الهام باقری

غیر عادیست اما هیچوقت تا بحال از واژه های محبت آمیز بیخودی استفاده نکرده ام.دوستت دارم را تنها به کسانی گفته ام که دوستشان داشته ام.عزیزم را تنها وقتی به کار برده ام که طرف برایم عزیز باشد،شده گاهی به جای عزیزم گفته ام عزیز!برای اینکه به طرف احترام گذاشته باشم این را گفتم.با این استدلال که طرف عزیز است اما عزیز من نیست،پس فقط به او می گویم عزیز.این وسواس فکری همیشه همراه من بوده.هیچوقت نخواستم بیخودی به کسی بگویم عزیزم،بگویم عشقم،بگویم دوستت دارم وقتی واقعیت نداشته،دلم نخواسته بعده ها که کسی واقعی و از ته دلش به او گفت دوستت دارم،گفت عزیزم،برایش بی مزه باشد.که پیش خودش بگوید خب،این روزها همه این چیزها را می گویند.برعکس کم نبوده اند دوست ها و آدم هایی که توی دوران جوگیری شان هی به من گفته اند عزیزم،گفته اند دوستت دارم،گفته اند عزیرترینم و بعد یک مدتی این واژه ها از زبانشان افتاده.آن وقت من ماندم با این سوال که مگر میشود آدم یک روز عزیزترین کسی باشد و فردایش نباشد؟!چرا واژه ها اینقدر کشکی شده اند؟

  • الهام باقری

 نقد شعر؛

با حضور عزیز ترین عسکری دنیا و محمدعلی بهمنی جان

امشب ساعت 23 از شبکه ی 4سیما.


  • الهام باقری

به دیدن "قصه ها" ی بنی اعتماد عزیز بنشینید.اگر هیچ چیز از زیرپوست شهر و خون بازی و گیلانه و چه و چه هم یادتان نمانده،اگر حتی نتوانستید آن فیلم های قدیمی را گیر بیاورید و خط داستان برایتان ناآشنا بود،به دیدنش بنشینید.حداقلش این است که به دیدن بازی های فوق العاده نشسته اید.از بازی خوب پیمان معادی گرفته تا بازی فوق العاده ی بانو گلاب آدینه.به دیدن قصه ها بنشینید.

  • الهام باقری